Sunday 15 July 2012

مثل مرغ های دریایی، در انتظار شکار...

تمام زمین سوزن است؛ سوزن هایی که نوک تیزشان رو به من است. سوزن هایی که انگار به سر تا پام می خندند... صدای زوزه می آید؛ محو... دور... حالا به سقف رسیده ام... بالاتر
از سقف... به اندازه ی ارتفاع یک برج با قالی، با سوزن ها فاصله دارم... از همه جام خون می چکد... و یکباره رها می شوم؛ مثل مرغ های دریایی که گاهی در هوا معلق می ایستند، در انتظار شکار...
همانطور بی هیچ زحمتی و بی آنکه بتوانم بچرخم، یا حتی لحظه ای چشمم را ببندم... از همان جا... ناگهان... می افتم... سقوط می کنم... سقوط را برای اولین بار می فهمم... مثل توپی که حالا برمی گردد... مثل شهاب سنگی که به زمین خواهد خورد... بی آنکه حتی بتوانم دست و پا بزنم
سقوط می کنم... سقوط می کنم به سوزن هایی که از خنده ریسه می روند...
 
قسمتی از متن داستان--



No comments:

Post a Comment